عشق مامان و بابايي
سلام عشق مامان و بابايي
بازم 1 هفته بزرگتر شدي و هفته29 رو تموم کردي عسل خااانوم
فکر مي کنم ديگه شکم ماماني برات کوچيک باشه و اذيت بشي !!!
احساس مي کنم تو شکمم برگشتي!!!! آخه پاهاي کوچولوت اومده بالايي و تا معده
ماماني فشار مياري هر وقت تکون مي خوري معده من تکون مي خوره براي همين تا يه
کوچولو غذا مي خورم معدم درد مي گيره و انگار پر ميشه الانم فهميدي دارم از شما ميگم
داري پاهاتو تو دلم تکون ميدي جوجو کوچولوي من
هر روزي که مي گذره استرسم بيشتر ميشه آخه يه کوشولو از زايمان مي ترسم البته
مي خوام سزارين شم چيزي متوجه نمي شم ولي نمي دونم ترسم براي چيه!!!!
بعدشم که خانووم خاانوما به دنيا بياااد که ديگه هيچي!!!!وااااي من بلد نيستم نمي دوونم
بايد چيکار کنم خدايا کمکم کن...
به مامان جوونم از الان مي گم منو تنها نذار و بعد زايمان تا چند وقت پيشم باش
نوبت دکترم رسيده ولي ديگه پيش اين دکتر نميرم مي خوام زايمانمو جاي ديگه و يه دکتر
ديگه انجام بده براي همين منتظرم بابا احسان يه روز که کارش کم بود منو ببره بيمارستان
وليعصر آخه راهش يه کمي دووره و منم که تنبل شدم !!!!!بايد با ماشين برم
که ديگه اين 2 ماه بااقي مونده رو تحت نظر خانوم دکتر اوره اي باشم و بعدشم که ديگه
تولد يه دختر کوووچووولوووي نانازي
عشق مامان و بابايي دل تو دلمون نيست براي ديدن روي ماااهت